
دوم يا سوم دبيرستان بودم که يک روز از دست سروصداهاي نامادري، در حياط را محکم بستم و براي هميشه از خانه آمدم بيرون. سه روزي را توي پارک شهر گذراندم ولي روز چهارم با خاله خانمي آشنا شدم که ميگفت به دختران بيکس وکار کمک ميکند. من را برد خانهاش، انگار خانه دختران بود و همه چيز امن امان؛ اما اين امنيت فقط براي يک هفته بود و...